یک بار گرم کار بودم، چشمم افتاد به بنای دیگر. به نظر آمد دارد تلوتلو می خورد یکهو مثل کنده خشک درختی که از زمین کنده شود، افتاد زمین! دویدم طرفش. عبدالحسین هم آمد، شاید برای دلداری من، گفت: چیزی نیست سرما زده شده.
شروع کرد به ماساژ دادن بدنش من هم کمکش. چند دقیقه بعد به حال اومد کم کم نشست روی زمین. وقتی به خودش آمد، بلند شد. ناراحت و عصبی گفت: من که دیگه نمی کشم، خداحافظ!
رفت پشت سرش را هم نگاه نکرد. نگاه نگرانم را دوختم به صورت عبدالحسین. اگر او هم کار نیمه تمام ول می کرد، من حسابی توی درد سر می افتادم. لبخندی زد. دست گذاشت روی شانه ام. گفت: ناراحت نباش، به امید خدا خودم کار اون رو هم می کنم.....
هر خانه ای که می ساخت، انگار برای خودش می ساخت. یعنی اصلا این براش یک عقیده بود. عقیده ای که با همه وجود به اش عمل می کرد. کارش کار بود، خانه ای هم که می ساخت، واقعا خانه بود. کمتر کارگری باهاش دوام می آورد. همیشه می گفت: نانی که من می خورم باید حلال باشه.
می گفت: روز قیامت، من باید از صاحبکار طلبکار باشم، نه او از من.
برا همین هم زودتر از همه می آمد سر کار، دیرتر از همه هم می رفت؛ حسابی هم از کارگر کار می کشید.
آن شب تانزدیک سحر بکوب کار کرد. دیگر رمقی نداشتم. عبدالحسین ولی مثل کسی که سرحال باشد می خندید. از خنده اش، خنده ام گرفت حالا دیگر خیالم راحت شده بود.
لینک ثابت
درباره :
آشنایی با شهدا ,
خاطرات شهدا ,
,
برچسب ها :
سرمازده ,
شهید برونسی ,
حجت الاسلام محمد رضا رضایی ,
اخلاص ,
مردانگی ,
بازدید : 52
امتیاز : |
|
نتیجه : 0 امتیاز توسط 0 نفر
مجموع امتیاز : 0 |
|